یزدفردا" خانم فاطمه صدوقی دختر دوم مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ محمدعلی صدوقی است.
وی نیز مانند خواهر بزرگتر خود در ابتدا به دلیل وابستگی عاطفی شدید به پدر و دشواری سخن گفتن در خصوص ایشان، تمایل چندانی به انجام مصاحبه نداشت.
اما سرانجام با اصرار فراوان این امر را پذیرفت.
گفتگوی انجام شده جهت انتشار در ویژه نامه شرق با دختر دوم آقای صدوقی که همسر عباسهاشمیان است، در پی می آید:
اولین تصاویری که از مرحو م پدر در ذهن دارید مربوط به چه سنی است؟
ابتدا باید تشکر کنم از همه عزیزانی که زحمت ميشكند تا چهره یک پدر مهربان ویک انسان بزرگ را به تصویر بکشند.
من واقعا سعی کردم که از این مصاحبه فرار کنم چون اصلا تصور صحبت کردن در مورد ایشان برایم بسیارسخت است.
هر چه هست در قلبم است و به نوشته و گفتار در نمی آید. فقط میتوانم بگویم که یادشان همیشه در قلب من است و در هر حالتی که هستم بامن است.
هیچ لحظه ای نمیشود که بگویم در گوشه ذهنم نیست.
حتی وقتی غرق در مطالعه ای هستم که صددرصد تمرکز میخوا هد او را میبینم.
هرروز خاطرات خوش گذشته را به یاد میآورم که از چهار سالگی ام شروع میشوند؛ وقتی بغل ایشان نشسته بودم وچشمانم به دستان پدر بود و منتظر بودم تا بادامهای تازه را پوست بکنند و به من بدهند و چه احساس آرامشی داشتم درآغوش پدر....
لطفا از خاطرات سنین خردسالی و حضور پدر در کنار شما و سایر خواهران وبرادرتان بفرمایید. آیا با شما در تفریحات و بازیهای دوران کودکی هم سهیم میشدند؟
یادم می آید که وقتی چهار پنج سالم بود دستشان رو میگرفتم، چرخ میزدم بالا و پايین میپریدم و ایشان هم از این جنب و جوش من خوششان میامد. برایمان شعر میخواندند، دربازیهای گروهی با ما شرکت میکردند و چه لذت بخش بود بازی در کنار پدر.
خانواده خیلی برای ایشان اهمیت داشت و ما هم بودن در کنار ایشان را همیشه به همه چیز ترجیح میدادیم. برايم باوركردني نيست.
که دیگر در این دنیا نمیتوانم ایشان را ببینم. اصلا آنگونه که راجع به بقیه واقعیتها فکر میکنم راجع به رفتن ایشان فکر نمیکنم.
میدانم راه دیگری نیست ولی من با انتظار دیدنشان سر میکنم. واقعا دلتنگ محبتها، مهربانیها، نوازشها و آرامشی که حضورشان به ما میداد، هستم.
لطفا از اولین روز رفتن به مدرسه بگویید؛ آیا ایشان همراهتان بودند؟ چیزی به شما گفتند؟
معمولا پدر و مادرها نگران اولین روز مدرسه رفتن بچهها هستند ولی در مورد من به دلیل اینکه خواهر بزرگترم مدرسه میرفت و من شور و ذوق داشتم که همراهش به مدرسه بروم نگران نبودند.
روز اول مدرسه من زودتر از خواهر بزرگم آماده رفتن به مدرسه شدم. پدرم همیشه هم با حالت خیلی خوبی از روز اول مدرسه من تعریف میکردند که چه شور و ذوقی داشتم.
بهطور کلی در تمام دوران تحصیل، در درس خواندن کمک میکردند؟ آیا نظری در خصوص رشته تحصیلی و... میدادند؟ بر وضعیت درسی شما نظارتی داشتند؟
در دوران دبستان از من در مورد درسم و وضعیت درسیام سوال میکردند بهخصوص دو سال اولی که قم بودیم و وقت بیشتری داشتند. هیچوقت
مستقیم اظهار نمیکردند ولی ما میدانستیم که برایشان مهم است که خانمها برای درمان مشکلات زنان توسط پزشک زن، پزشکی بخوانند.
کلا دوست داشتند که ما درس بخوانیم ولی اجبار برای انتخاب رشته خاص نبود. در ایام اقامتمان در خارج، یکبار که از ایران به من زنگ زدند مخصوصا از من پرسیدند که کی درست را شروع میکنی؟
که من متوجه باشم که دوست دارند من درس بخوانم واز فرصتی که پیش آمده استفاده کنم.
در خصوص مسائل عبادی و مذهبی آیا توصیه ای هم میکردند یا اینکه از شیوههای غیرمستقیم استفاده میکردند؟
البته مستقیم نمیگفتند. بیشتر مواقع با توجه به رفتارشان متوجه میشدیم که باید به مسایل مذهبی حساس باشیم.
حجاب و نماز خیلی برایشان مهم بود. یادم نمی آید پشت سر کسی حرف زده باشند و برخوردشان بگونه ای بود که ما هم در جلوی ایشان غیبت نمیکردیم.هر روز سوره «یس» تلاوت میکردند و ما را تشویق به خواندن این سوره میکردند.
وقتی بچهها قرآن حفظ میکردند خیلی لذت می بردند. خیلی جاها هم از این کار تعریف میکردند به نحوی بچهها متوجه کار خوبشان بشوند و تشویق شوند. بعضی وقتها هم جلوی دیگران از بچهها میخواستند که چیزهایی را که یاد گرفته اند بخوانند.
آنقدر برایشان مهم بود که فقط رعایت تقوی را وصیت کردند و اینکه ما با هم خوب باشیم. هیچکس باور نمیکردکه کسی که آوازه اش در یزد به متمکن بودن بود، هیچ چیزی برای وصیت از اموال دنیا نداشت و به رعایت تقوی وصیت کند.
مسائل مذهبی خیلی برایشان مهم بود و در وصیتنامه شان هم ما را به رعایت آنها سفارش کردند.
هیچ گاه با شما دعوا هم میکردند؟ اگر بود، بیشتر به چه دلایلی؟
کلا بسیار آرام وصبور بودند. تنها باری که ما را دعوا کردند زمانی بود که مهمان داشتند و من و خواهر بزرگم خیلی سروصدا میکردیم.
ایشان گوشمان را گرفتند و به بیرون بردند که هر سه با هم خنده مان گرفت و دعوا تمام شد. این هم خیلی شیرین بود چون اصلا ما تلقی دعوا از آن اتفاق نکردیم و هیچوقت صدای بلند بابا را به حالت دعوا نشنیدم.
لطفا در خصوص نحوه ازدواج و نظر پدر برایمان بگویید. آیا ایشان در تصمیم شما نقشی داشتند؟ احیانا توصیه ای برای ازدواج و زندگی مشترک داشتند؟ نظرشان در مورد کیفیت برگزاری مراسم جشن ازدواج چه بود؟
ابتدا من جواب مثبت نمیدادم، اما با اینکه ایشان مایل به این وصلت بودند هیچگاه چیزی به من نگفتند. وقتی هم که من قبول کردم جداگانه ازمن سوال کردند که قلبا راضیام یا نه تا؟ تا یک وقت به خاطر ایشان یا دیگران تحت تاثیر قرار بگيرم یا مجبور نباشم.
مراسم پر زرق و برق را اصلا دوست نداشتند ولی همیشه تاکید داشتند که از مهمانها به بهترین وجه ممکن پذیرایی شود و این اصلا مختص مراسم عروسی نبود.
در مورد مهریه هم تاکید به مهرالسنه حضرت فاطمه(س) داشتند و حتی وقتی پدر شوهرم پیشنهادهای زیادی داده بودند قبول نکردند و گفتند اگر خواستند بعد از عروسی و تشکیل زندگی ،چیزی را به نام من کنند. البته قبل از عقد هم از من پرسیدند که به مهرالسنه راضی هستم؟ که من هم راضی بودم، زیرا که همیشه ما تصور پشتوانه دیگری را غیر از بابا نداشتیم.
روابطشان با نوهها چگونه بود؟
واقعا نمیشود بگویم که چگونه بود! ما خودمان هم بعنوان پدر و مادر اینقدر با بچهها مثل ایشان مهربان نبودیم. هر چیزی را که میدانستند بچهها دوست دارند برایشان میخریدند یا به بهانههای مختلف تهیه میکردند.
وقتی می آمدند پیش ما بچهها را به فروشگاه می بردند و میگفتند هرچی دوست دارند بردارند. علاقه و محبتی که به بچهها نشان میدادند خاص بود و من ندیدم که کسی با این همه مشغلهکاری اینقدر توجه به این موارد داشته باشد؛ برایشان قصه میگفتند، شوخی میکردند..... درکنار پدرم، بچهها احساس آرامش خاصی داشتند.
چقدر سفر خانوادگی میرفتید؟ مشرب ایشان در سفر چگونه بود؟ اصلا چقدر اهل تفریح در کنار خانواده بودند و به آن اهمیت میدادند؟
سفرهای بیادماندنی با ایشان زیاد داریم. هیچوقت دلشان نمیخواست که بدون بچهها به مسافرت بروند. همیشه برای برنامه ریزی مسافرت از ما و وقتی که برای ما مناسب است سوال میکردند. واقعا سفر بدون ایشان برای من لذتی نداشت.
واقعا خوش سفر بودند و آرزوی فامیل این بود که با پدرم به مسافرت بروند. مواظب همه چیز بودند مخصوصا که همراهان اصلا اذیت نشوند. حتی وقتی تازه کمرشان را عمل کرده بودند و بهتر بود که دراز می کشیدند، می نشستند تا همسفرانشان احساس راحتی کنند.
چقدر برای شما هدیه ميخريدند؟ به چه مناسبتهایی بود؟ معمولا این هدایا شامل چه چیزهایی میشد؟
سخاوتشان زبانزد همه بود و در هدیه دادن واقعا مثل ایشان کسی را ندیدم. نه فقط برای ما برای هر کسی که با ایشان ارتباطی داشت به مناسبتهایی هدیه میدادند. اگر گاهی چیزی برای هدیه کم می آوردند واقعا خجالت می کشیدند و بعدا به نحو بهتری هدیه میدادند.
برای ما هم که هدیه دادن ایشان چیز جدیدی نبود و با مناسبت یا بی مناسبت به ما هدیه میدادند. وقتی خارج بودیم و برای دیدن ما به آنجا می آمدند بدون اینکه ما متوجه باشیم یا بخواهند منتی داشته باشند به خرید میرفتند و خیلی بیشتر از حدی که فکر میکردند حضورشان هزینه داشته باشد خرید میکردند جوری هم وانمود میکردند که دوست دارند خرید کنند و لذت می برند که ما احساس شرمندگی نکنیم.
اگر متوجه میشدند به چیزی احتیاج داریم حتما تهیه میکردند و چه بی منت که حتی اجازه تشکر هم نمیدادند.
در خصوص رای دادن و خط و خطوط سیاسی با شما وارد بحث هم میشدند؟
هرچند ايشان چيزي دراين مورد بيان نميكردند اما، ما از نظرات ایشان تا حد زیادی اطلاع داشتیم و معمولا هر چه ایشان دوست داشتند سعی میکردیم عمل کنیم ولی در مورد اشخاص و انتخابات هیچوقت نگفتند که به چه کسی رای دهید.
خیلی اتفاق میافتاد اعضای خانواده به افراد مختلفی رای بدهند. برخی مسائل هم که سر زبانها میافتاد و مردم میگفتند و ماهم در خانه میگفتیم توصیه میکردند تا به چیزی یقین ندارید نگوئید و به شدت از حرفهایی که منبع آن مشخص نبود آزرده میشدند.
با اینکه تعلق به گروه سیاسی خاص داشتند هیچوقت در مسئولیتهایشان آنرا ملاک قرار نمیدادند. معمولا گروههای مختلف میانجی گری ایشان را میپذیرفتند و این به خاطر رعایت انصاف و بی طرفی ایشان بود با اینکه گرایش دیگری داشتند.
در خصوص سفر شما به خارج از کشور چه نظری داشتند؟
این تصمیمی بود که شوهرم گرفته بود وبا اینکه ایشان از این سفر اکراه داشتند ولی مثل همه موارد دیگر، حتی یکبار هم مخالفت نکردند و وقتی شوهرم از ایشان اجازه خواسته بود مخالفتی نکردند، با اینکه اصلا موافق نبودند. وقتی انجام شد با تمام امکانات و بدون اینکه اشاره ای به اکراه قلبی خود داشته باشند پشتیبان ما بودند.
آخرین بار چه زمانی ایشان را دیدید و چه حرفی با شما زدند؟
خیلی وحشتناک بود؛ چون وقتی به بیمارستان رفتند من رفسنجان بودم. ایشان منتظر من بودند و مرتب می پرسیدند که من از پرواز جا نمانم. وقتی رسیدم تصور نمیکردم که پدری که سالم بود وهیچ ضعفی نداشت در عرض سه چهار روز اینقدر ضعف پیدا کرده باشد.
سعی میکردند با همه ضعفی که داشتند بنشینند تا عیادت کنندگان راحت باشند. از من، احوال پدر شوهرم را که مریض بودند پرسیدند ومن گفتم که خوبند فقط خیلی پیر شده اند که با زحمت چرخیدند و با حالتی که فراموش نمیکنم ، رو به من کردند وگفتند «از من هم پیرتر؟»
یک سری آزمایشات پزشکی باید انجام میدادم باهمان ضعف و حالی که داشتند از من میخواستند پیگیرآزمایشهایم باشم. خیلی سفارشهاله خواهر کوچکترم را کردند.
آخرین باری که صدایشان را شنیدم یک ربع قبل از اینکه حالشان بد شود چشمانشان را باز کردند و نگاهی کردند و با ضعف خیلی زیاد گفتند فکر کردم مهمان آمده و دوباره چشمانشان را بستند.... پزشکان با سرعت خودشان را به اتاق رساندند.
من هم از اتاق فرار کردم وبا اضطراب در راهرو ایستاده بودم که یک دفعه دیدم بابا را با عجله می برند و برای آخرین بار چشمهای باز پدر را دیدم...
خانم صدوقی! مهمترین صفات و عناوینی که برای مرحوم آقای صدوقی در ذهنتان نقش می بندد چیست؟
صفات و عناوین نمیتوانند آنچه که من در دل دارم را بیان کنند. شاید تصور شود که چون پدرم بودند و از دست رفتند من این حرفها را می زنم ولی واقعا اگر بگویم سخاوتمند؛ نمیشود گفت که تا چه حد! اگر بگویم مهربان توصیف نارسایی است، چون مهربانیاش با بقیه فرق داشت. بگویم تواضع که همه گفته اند و در حدی نیست که از کلمه تواضع برمی آید. رعایت دیگران تا چه حد؟ باور کردنی نیست و صفاتی که برای مومنین ذکر شده برای ایشان عادی است. وصف کسی نشنیده ام که تصور بالاتر و بهتراز بابا را برایم تداعی کند. من معنی گفتار نورانی پیامبر اکرم(ص) را در ایشان مجسم می دیدم که «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق.»
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 26,دسامبر,2024